همه مدرکهایی که براشون کلی زحمت کشیدم و خون دلها خوردم رو تو یه پاکت A4 زرد رنگ قرار داده بودیم که :
داستان اول: خانم محترم یعنی همان مامان مجتبی، کمی از سوسک می ترسد؛ وقتی صدای فریادشان را شنیدیم که از سوسکی عظیم الجثّه وحشت کرده بودند، با یک ضربه سریع با همان پاکت زرد رنگ آنچنان به کمر مبارک جناب سوسک نواختیم که درجا سه کارشناسی و فوق کارشناسی نصیبش شد.
داستان دوم: هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. همان پاکت زرد رنگِ خوش دست را برداشتم و کمی باد زدم. نسیم حاصل از آن فوق العاده وزین و خنک بود که جانمان را تازه نمود.
همین جاها بود که بر خود بالیدم به خاطر این همه مدارک.
اما حکایت پسرم ( مجتبی ) چیز دیگری است :
او که از همین حالا به فکر آینده خودش می باشد و فهمیده است که مدرک ارزشی ندارد برای خود برنامه های دیگری دارد.
1. پیشنهاد دادیم که زنجیری به گردن اندازد و معرکه گیریم و زنجیر پاره کند و پول از جماعت محترم بستانیم:
2. خودش می گوید : (( بابی جون اصلن خوبه که اوسا (استاد ) بشم پول خوبی هم بهم می دن
3. نقاشی پسرم نیز بد نیست:
4. یا به نظرمان رسید او را پی ورزش بفرستیم درامدش خوب است مدرک هم نمی خواهد.
5. چون مجوز حمل سلاح نداشتیم به این فکر افتادیم که با کمان به شکار در جنگلهای آفریقا روی آوریم
6. هرکی نظر نده با این پهلوون طرفه